loading...
شعر پارسي
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
شعري از سعدي 0 137 admin
امير حسين بازدید : 222 چهارشنبه 23 آذر 1390 نظرات (1)

راهب دیرینه افلاطون حکیم

از گروه گوسفندان قدیم

رخش او در ظلمت معقول گم

در کهستان وجود افکنده سم

آنچنان افسون نامحسوس خورد

اعتبار از دست و چشم و گوش برد

گفت سر زندگی در مردن است

شمع را صد جلوه از افسردن است

بر تخیلهای ما فرمان رواست

جام او خواب آور و گیتی رباست

گوسفندی در لباس آدم است

حکم او بر جان صوفی محکم است

عقل خود را بر سر گردون رساند

عالم اسباب را افسانه خواند

کار او تحلیل اجزای حیات

قطع شاخ سرو رعنای حیات

فکر افلاطون زیان را سود گفت

حکمت او بود را نابود گفت

فطرتش خوابید و خوابی آفرید

چشم هوش او سرابی آفرید

بسکه از ذوق عمل محروم بود

جان او وارفته ی معدوم بود

منکر هنگامه ی موجود گشت

خالق اعیان نامشهود گشت

زنده جان را عالم امکان خوش است

مرده دل را عالم اعیان خوش است

آهوش بی بهره از لطف خرام

لذت رفتار بر کبکش حرام

شبنمش از طاقت رم بی نصیب

طایرش را سینه از دم بی نصیب

ذوق روئیدن ندارد دانه اش

از طپیدن بی خبر پروانه اش

راهب ما چاره غیر از رم نداشت

طاقت غوغای این عالم نداشت

دل بسوز شعله ی افسرده بست

نقش آن دنیای افیون خورده بست

از نشیمن سوی گردون پر گشود

باز سوی آشیان نامد فرود

در خم گردون خیال او گم است

من ندانم درد یا خشت خم است

قومها از سکر او مسموم گشت

خفت و از ذوق عمل محروم گشت

امير حسين بازدید : 307 چهارشنبه 23 آذر 1390 نظرات (0)

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

امير حسين بازدید : 201 چهارشنبه 23 آذر 1390 نظرات (0)

گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی

ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی

گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب

ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی

ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی

هر گوشه ویرانه‌ای صد گنج قارون آمدی

نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی

هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنون آمدی

ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند

چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی

ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر

ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی

مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است

دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی

امير حسين بازدید : 150 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)

ترک سر مستم که ساغر میگرفت

عالمی در شور و در شر میگرفت

عکس خورشید جمالش در جهان

شعله میزد هفت کشور میگرفت

چون صبا بر چین زلفش میگذشت

بوستان در مشگ و عنبر میگرفت

هر دمی از آه دود آسای من

آتشی در عود و مجمر میگرفت

بوسه‌ای زو دل طلب میکرد لیک

این سخن با او کجا در میگرفت

قصهٔ دردش عبید از سوز دل

هر زمان میگفت و از سر میگرفت

امير حسين بازدید : 361 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)

ساخت طوماری به نام هر یکی

نقش هر طومار دیگر مسلکی

حکمهای هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ز پایان تا به سر

در یکی راه ریاضت را و جوع

رکن توبه کرده و شرط رجوع

در یکی گفته ریاضت سود نیست

اندرین ره مخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

در یکی گفته که واجب خدمتست

ور نه اندیشهٔ توکل تهمتست

در یکی گفته که امر و نهیهاست

بهر کردن نیست شرح عجز ماست

تا که عجز خود بینیم اندر آن

قدرت او را بدانیم آن زمان

در یکی گفته که عجز خود مبین

کفر نعمت کردنست آن عجز هین

قدرت خود بین که این قدرت ازوست

قدرت تو نعمت او دان که هوست

در یکی گفته کزین دو بر گذر

بت بود هر چه بگنجد در نظر

در یکی گفته مکش این شمع را

کین نظر چون شمع آمد جمع را

از نظر چون بگذری و از خیال

کشته باشی نیم شب شمع وصال

در یکی گفته بکش باکی مدار

تا عوض بینی نظر را صد هزار

که ز کشتن شمع جان افزون شود

لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش

بیش آید پیش او دنیا و بیش

در یکی گفته که آنچت داد حق

بر تو شیرین کرد در ایجاد حق

بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر

خویشتن را در میفکن در زحیر

در یکی گفته که بگذار آن خود

کان قبول طبع تو ردست و بد

راههای مختلف آسان شدست

هر یکی را ملتی چون جان شدست

گر میسر کردن حق ره بدی

هر جهود و گبر ازو آگه بدی

در یکی گفته میسر آن بود

که حیات دل غذای جان بود

هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت

بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت

جز پشیمانی نباشد ریع او

جز خسارت پیش نارد بیع او

آن میسر نبود اندر عاقبت

نام او باشد معسر عاقبت

تو معسر از میسر بازدان

عاقبت بنگر جمال این و آن

در یکی گفته که استادی طلب

عاقبت‌بینی نیابی در حسب

عاقبت دیدند هر گون ملتی

لاجرم گشتند اسیر زلتی

عاقبت دیدن نباشد دست‌باف

ورنه کی بودی ز دینها اختلاف

در یکی گفته که استا هم توی

زانک استا را شناسا هم توی

مرد باش و سخرهٔ مردان مشو

رو سر خود گیر و سرگردان مشو

در یکی گفته که این جمله یکیست

هر که او دو بیند احول مردکیست

در یکی گفته که صد یک چون بود

این کی اندیشد مگر مجنون بود

هر یکی قولیست ضد هم‌دگر

چون یکی باشد یکی زهر و شکر

تا ز زهر و از شکر در نگذری

کی تو از گلزار وحدت بو بری

این نمط وین نوع ده طومار و دو

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

امير حسين بازدید : 213 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)
 

زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا

سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا

ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان

کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا

آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت

این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا

محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد

دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا

وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان

پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا

مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت

هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا

حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود

پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا

محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او

پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا

امير حسين بازدید : 402 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)

به چه ماند جهان مگر به سراب

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

اندر این خیمهٔ چهار طناب

گر ندیدی طناب هاش، ببین

جملگی خاک و باد و آتش و آب

بر مثال یکی پلیته شدی

چند گردی به سایه و مهتاب؟

از چه شد همچو ریسمان کهن

آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد

از دهان تو درهای خوشاب

وان نقاب عقیق رنگ تو را

کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتی و بر رباب زدی

غزل دعد بر صفات رباب

بس کن از قصهٔ رباب کنونک

زرد و نالان شدی چو رود رباب

چون بینی که می بدرندت

طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

پس خویشت کشید پنجه سال

بر امید شراب و آب سراب

گر نه‌ای مست وقت آن آمد

که بدانی سراب را ز شراب

همه بگذشت بر تو پاک چو باد

مال و ملک و تن درست و شباب

وین ستمگر جهان به شیر بشست

بر بناگوش‌هات پر غراب

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس

که به شب گنج بیند اندر خواب

چشمت از خواب بیهشی بگشای

خویشتن را بجوی و اندریاب

سپس دین درون شو ای خرگوش

که به پرواز بر شده‌است عقاب

هر زمان برکشد به بام بلند

زین سیه چاه ژرفت این دولاب

آنگهیت ای پسر ندارد سود

با تن خویش کرد جنگ و عتاب

همه آن کن که گر بپرسندت

زان توانی درست داد جواب

گر بترسی ز تافته دوزخ

از ره طاعت خدای متاب

سوی او تاب کز گناه بدوست

خلق را پاک بازگشت و متاب

گنه ناب را ز نامهٔ خویش

پاک بستر به دین خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر

دل نگه‌دار و چون تنور متاب

ز آتش آز برفروختهٔ خویش

کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامهٔ خویش

در مپیمای خاک و خس به خراب

با تن خود حساب خویش بکن

گر مقری به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان

مفروش ای پسر حلال و صواب

مرغ درویش بی‌گناه مگیر

که بگیرد تو را عقاب عقاب

ای سپرده عنان دل به خطا

تنت آباد و دل خراب و یباب

بر خطاها مگر خدای نکرد

با تو اندر کتاب خویش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پیشه است

نسبتی داری از کلاب و ذئاب

خوی گرگان همی کنی پیدا

گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب

در ثیاب ربوده از درویش

کی به دست آیدت بهشت و ثواب

کارهای چپ به بلایه مکن

که به دست چپت دهند کتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر

بچه سنجاب زاید از سنجاب

خود نبینی مگر عذاب و عنا

چون نمائی مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنیندیشی

که بریده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه‌کار، به عدل

قطره ناید مگر بلا ز سحاب

چونکه از خیل دیو نگریزی

در حصار مسبب الاسباب؟

بر پی اسپ جبرئیل برو

تا نگیردت دیو زیر رکاب

بس نمانده‌است کافتاب خدای

سر به مغرب برون کند زحجاب

تو زغوغای عامه یک چندی

خویشتن را حذر کن و مشتاب

سپس یار بد نماز مکن

که بخفته است مار در محراب

که شود سخت زود دیو لعین

زیر نعلین بوتراب، تراب

بر ره دین حق پیش از صبح

خوش همی رو به روشنی مهتاب

اندر این ره ز شعر حجت جوی

چو شوی تشنه با جلاب گلاب

نو عروسی است این که از رویش

خاطر او فرو کشید نقاب

امير حسين بازدید : 189 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

امير حسين بازدید : 169 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (0)

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

امير حسين بازدید : 177 دوشنبه 14 آذر 1390 نظرات (1)
 

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 10,422
  • بازدید کلی : 23,420